زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم..
چارلی چاپلین:
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط
يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان
رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،
معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند.......!!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد
و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت
و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاد.مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا........!!!!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود،
کمک پدرم را پذیرفت؛
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند،
ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.....
"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"..............
نظرات شما عزیزان: